جدول جو
جدول جو

معنی تیز کردن - جستجوی لغت در جدول جو

تیز کردن
برنده ساختن لبۀ تیغ یا نوک چیزی که کند شده است، کنایه از برانگیختن، کنایه از خشمگین ساختن
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
فرهنگ فارسی عمید
تیز کردن
(اَ نَ نِ / نَ دَ)
برنده کردن و حاد کردن. (ناظم الاطباء). تند و بران کردن لبه یا نوک چیزی مانند شمشیر و نیزه و غیره. (فرهنگ فارسی معین). دم کارد و جزآن را با سودن برنده تر کردن. تنک کردن لبه و دمۀ کارد و شمشیر و مانند آن را تا بهتر تواند برید. تحدید. تذریب. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) :
با شیر و پلنگ هر که آمیز کند
از تیر دعای فقر پرهیز کند
آه دل درویش به سوهان ماند
گر خود نبرد، برنده را تیز کند.
(منسوب به شیخ ابوسعید).
بدشت جانوری خار می خورد غافل
تو تیز می کنی از بهر صلب او ساطور.
ظهیر.
- تیز کردن چنگ و چنگال و پنجه، کنایه از مجهز و مسلح شدن. آمادۀ کارزار گشتن. مهیای حمله و کشتن شدن:
دگر ننگ دیوی بود پرستیز
همیشه ببد کرده چنگال تیز.
فردوسی.
سپاهی چو دریای جوشان بجنگ
همه تیز کرده بکینه دو چنگ.
فردوسی.
همه ساخته کینه و جنگ را
همه تیز کرده بخون چنگ را.
فردوسی.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد براو مرگ چنگ و دندان را.
ناصرخسرو.
غنیمت شمردم طریق گریز
که نادان کند با قضا، پنجه تیز.
سعدی (بوستان).
- تیز کردن دندان بر چیزی، حرص وطمع کردن... (آنندراج). طمع کردن و سخت آزمند شدن. (ناظم الاطباء). دندان تیز کردن به چیزی:
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند.
سعدی.
گرت دندان بهم بندد بپرهیز
بمال مردمان دندان مکن تیز.
خسرو.
- ، کنایه از خصومت ورزیدن و کینه خواستن. (آنندراج). آمادۀ جنگ شدن. خشمناک و مهیای حمله شدن:
گفت اگر گربه شیر نر گردد
نکند با پلنگ دندان تیز.
سعدی.
- ، کنایه از بالغ شدن. بزرگ و نیرومند گردیدن:
که چون بچۀ شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری.
فردوسی.
، به شوق آوردن و برانگیختن و برآغالانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از گرم کردن و برانگیختن:
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ابوشکور (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بیفشرد ران رخش راتیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
به کینش کند تیز اسپ سیاه.
فردوسی.
سبکران به جنگ اندرون تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد.
فردوسی.
دگرره شد آهنگ آویز کرد
برآوردگرد اسب را تیز کرد.
اسدی.
دگر ره ز کین رای آویز کرد
سبکخیز شبدیز را تیز کرد.
اسدی.
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چارۀ شبدیز کردم.
نظامی.
، خشمگین ساختن. عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین). بخشم آوردن. تقریش. کسی بر کسی تیز کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
همی ساختی تا سر پادشا
کند تیز در کار آن پارسا.
فردوسی.
بیامد و سالار بکتغدی را بگفت و تیز کرد و وی دیگر روز بی فرمان بر پیل نشست و... بسیار غارت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 471).
، در صفت اندیشه و مغز و خرد و جز اینها به معنی بیدار و هوشیار و دقیق کردن آید:
که گر گل بسر داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
از این رزم رنج آید اکنون به روی
خرد تیز کن چارۀ این بجوی.
فردوسی.
دو لشکر همی بر تو دارند چشم
یکی تیز کن مغز و بنمای خشم.
فردوسی.
به شهری که بد باشد آب و هوا
مجوی و مخور هرچت آیدهوا
به بیماری اندیشه را تیز کن
ز هر خوردنی سرد پرهیز کن.
اسدی.
شراب... گونه را سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند و فهم و خاطر را تیز کند. (نوروزنامۀ منسوب به خیام).
گزارش کنان تیز کن مغز را
گزارش ده این نامۀ نغز را.
نظامی.
فهم و خاطر تیز کردن نیست راه
جز شکسته می نگیرد فضل شاه.
مولوی.
، شدت دادن چنانکه آتش را. نیک برافروختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شدت دادن علاقه و دلبستگی را:
نفس را بعذرم چو انگیز کرد
چو آذرفزا، آتشم تیز کرد.
رودکی.
، در صفت بازار، کنایه از گرم کردن بازار و رایج و پرمشتری ساختن آن:
شتر بار بنهاد و خود رفت پیش
که تا چون کند تیز بازار خویش.
فردوسی.
مشو تند، تا چارۀ کار تو
بسازم کنم تیز بازار تو.
فردوسی.
سلطان مسعود... کس به امیر خراسان فرستاد که باید به جنگ سلجوقیان روی...امیر خراسان جواب داد... سلطان فرمود که از کار می گریزد یا قاعده خویش می نهد تا چون کاری برآید بازار تیز کند. (راحهالصدور راوندی).
دیدار می نمائی و پرهیز می کنی
بازار خویش و آتش ما تیز می کنی.
سعدی.
، زبان گز کردن: داروهای سپرز تلخ و تیز بایدو داروی قابض با وی آمیخته، تا قوت او را نگاهدارد و به سرکه تیز باید کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، ستیخ کردن گوش، چنانکه در اسب و خر و مجازاً بدقت متوجه شدن و استماع کردن. مستعد شنودن شدن. و تیز کردن مردم را به سخن، تحریک و تهییج کردن آنان را به شنودن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) ، در صفت نظر و بصر، سخت بینا کردن. بر نور چشم افزودن: توتیا به آب بادیان و آب مرزنگوش پرورده اندر کشیدن، بصر راتیز کند و چشم را قوی کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، بدقت نگریستن: از خانه ها بیرون آمدند و چندانک نظر تیزمی کردند... (جهانگشای جوینی) ، تراشیدن و نیک ساختن سرخامه و روان و نیک کردن آن:
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر، از نی شکرریز کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تیز کردن
((کَ دَ))
برنده کردن، خشمگین کردن
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
فرهنگ فارسی معین
تیز کردن
بران کردن، برنده کردن، تحریک کردن، برانگیختن، پرادویه کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تیز کردن
لشحذ
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به عربی
تیز کردن
Hone, Sharpen
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تیز کردن
aiguiser, affûter
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تیز کردن
ostrzyć
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
تیز کردن
تیز کرنا , تیز کرنا
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به اردو
تیز کردن
точить
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به روسی
تیز کردن
schärfen
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
تیز کردن
точити , загострити
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تیز کردن
kusafisha
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تیز کردن
ধারাল করা , ধারালো করা
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
تیز کردن
磨快
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به چینی
تیز کردن
bilemek, keskinleştirmek
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تیز کردن
갈다 , 날카롭게 하다
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
تیز کردن
לשייף , לחדד
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به عبری
تیز کردن
धार बनाना , तेज करना
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به هندی
تیز کردن
menajamkan, mengasah
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تیز کردن
ลับ , เหลา
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
تیز کردن
slijpen
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
تیز کردن
afilar
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تیز کردن
affilare
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تیز کردن
afiador, afiar
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تیز کردن
研ぐ , 鋭くする
تصویری از تیز کردن
تصویر تیز کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تمیز کردن
تصویر تمیز کردن
پاک و پاکیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیز کردن
تصویر خیز کردن
جستن، جهیدن، خیز برداشتن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
جدال کردن. لجاج کردن. خصومت. منازعت. نزاع. مناقشه:
چو چیره شدی بی گنه خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز.
فردوسی.
بهنگام، کردن ز دشمن گریز
به از با تن خویش کردن ستیز.
فردوسی.
یکی کرد بر پادشاهی ستیز
بدشمن سپردش که خونش بریز.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ / زِ لَ)
تاختن. حمله کردن. تعرض کردن:
اگر من بر تو لختی ناز کردم
و یا بر تو زمانی تاز کردم.
(ویس ورامین).
بر او دست خود را سبک تاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاز کردن
تصویر تاز کردن
تاختن حمله کردن تعرض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمیز کردن
تصویر تمیز کردن
فرق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیز کردن
تصویر خیز کردن
جهیدن جست برداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر کردن
تصویر تیر کردن
((کَ دَ))
نشان کردن، هدف قرار دادن، کسی را تحریک کردن، به کاری واداشتن
فرهنگ فارسی معین
مجادله کردن، پرخاش کردن، جدال کردن، پیکار کردن، خصومت ورزیدن، معارضه کردن، کشمکش کردن، منازعه کردن، نبرد کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد